آموزگار چند پایه
آموزش ابتدایی
نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 13 فروردين 1394برچسب:دلنوشته, توسط نصیری |
سیزده بدر ، سال دگر هیچ کس نباشد در به در از عشق و مهر و عاطفه قلبی نباشد بی اثر خاموش و سرد و ناامید هرگز نباشد یک نفر هرگز نیفتد یک درخت از ضربه ی سرد تبر از جنگ و خونریزی ، زمین خالی بماند سر به سر هرگز نماند کودکی بی سایه ی سبز پدر تنها دلی که عاشق است باشد به هر جا معتبر از جان پاک عاشقان باشد جدا شر و خطر چشم انتظار هر آن که هست آید عزیزش از سفر بی غصه باشند مردمان سال دگر سیزده بدر پیشاپیش سیزده بدر مبارک..
نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 12 فروردين 1394برچسب:دلنوشته, توسط نصیری |
شیرین ترین توت ها ، پای درخت میریزد در حالی که ما برای چیدن توت های کال ، چشم به بالا ترین شاخه ها دوخته ایم... "این است حکایت ندیدن بهترین ها" برای صدقه دادن، توي جیبهایمان بدنبال کمترین مبلغ (سکه) میگردیم..! اونوقت ازخداوند بالاترین درجه نعمتها را هم میخواهیم...!! چه ناچیز می بخشیم.. وچه بزرگ تمنا میکنیم...!
نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 12 فروردين 1394برچسب:دلنوشته, توسط نصیری |
یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند…..در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند،داستان کوتاهی تعریف کرد:یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپه رسیدند درجا میخکوب شدند. یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید : آیا می انید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.››قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.